شايد شما هم «آن سالها» را خوانده باشيد و در خانۀ «بابا علي»، از دريچۀ چشمهاي كنجكاو كودكي به «سياحت هنگامۀ بزغالهها» نشسته باشيد. شاید حتی غوزک پایتان در فرو افتادن او از پشت بام ملّا، تیرکشیده باشد؛ و یا همراه قالیبافها، در نشئۀ داستان امیر ارسلان، گرهگره خیال بافته باشید؛ کتابها گنجهای زبان بستۀ ما هستند. وای اگر روزی زبان بگشایند!
تصور کنید در دهۀ نمیدانم چه و چند میلادی هستید و با پدیدۀ مسحورکنندۀ سینمای صامت مواجه شدید و چشم از پردۀ سینما برنمیدارید. بعد ناگهان قهرمان داستان شروع میکند به سخن گفتن. داستان را خودش با صدای گرم و گیرای خودش برایتان تعریف میکند. با همان ته لهجۀ شیرین خراسانی که بخشی از هویت اوست و بر تابلو سیاه و سفید کیستی و از کجاستیتان رنگ میزند. با همان نگاه مهربان و خجولی که در سایۀ ابروان، پنهان میشود. انگار که نگاه هم ته لهجه داشته باشد. نگاه متین شرماگین شجریان را تداعی میکند با همان ته لهجۀ اصیل خراسانی!
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود تا چو تو مهرگیاهی به خراسان آرند
الغرض بنیاد خوارزمی کار پسندیدهای کرده است. در سلسله نشستهایی استادان بزرگ را دعوت نموده تا تجربیات خودشان را در محیطی ساده و صمیمی در اختیار جوانان قرار بدهند. تصور سختیهایی که استادان بزرگ در راه رسیدن به هدفشان از سر گذراندهاند گاه در مخیلۀ جوانان هم نمیگنجد. چه بسا بیان این تجربیات، چراغ راه دانشجویان و دانشپژوهان باشد.
هفتمین جلسه از این سلسله نشستها به استاد ممتاز زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد، دکتر محمدجعفر یاحقی، اختصاص داشت. این جلسه در تاریخ دوازدهم دی ماه سال 1399 در صفحۀ مجازی بنیاد بینالمللی توسعه علم و فناوری خوارزمی از ساعت 20 تا 22 برگزار گردید.
دکتر یاحقی نخست به بیان سالشمار زندگی خود پرداخت و داستان زندگی خود را از کوچههای خاکی و محروم «تون» آغاز کرد. از پدری که همۀ عمر خود را صرف نگهداری بیمزد و منت از برادر کرد و مادری که بار فرهنگ و اقتصاد خانه را در کارگاه قالیبافی به دوش کشید. کلید واژۀ سخنان استاد کلمۀ مقدّسِ «مقدس» بود. شهر قدیمی تون برای او مقدس بود، همچنان که دار قالی و دستان مادر، همچنان که بوی کتاب، دانشگاه و پیشۀ استادی و من نیک میدانم که اساساً زندگی برای او امر مقدسی است. استاد از خانۀ پدربزرگ و اُنس خود با دامداری گفت و اضافه کرد که معلمی را شکل دیگری از دامداری میداند. شاید درک این سخن برای بسیارانی دشوار باشد اما برای منی که مدتهاست افتخار شاگردی استاد را دارم دلیل این سخن روشن است که او دامداری را نیز به چشم امری مقدس مینگرد و به مثابۀ امر مقدس به آن هم درست مثل دیگر گوشههای زندگی پر بارش عشق میورزد. درست مثل عشقی که تکتک شاگردانش در طول این پنجاه سال معلمی از آن بهرهمند شدند.
راه پر پیچوخم زندگی ادبی استاد با داستان امیر ارسلان نامدار آغاز میشود. محمدجعفر یاحقی نه یا ده ساله در کلاس سوم دبستان، پای کارگاه قالیبافی مادر، با حماسهای پرشور آشنا میشود که خواب را از چشم او میگیرد و به جای آن کتاب به دست او میدهد. لحن گیرای پدر در بیان داستان، محمدجعفر کوچک را مصمم میکند تا کتاب را به هر سختی بیابد و بخواند و پس از آن با کتاب اُنس میگیرد و زندگی خود را در مسیر ادبیات قرار میدهد. در سیکل دوم پس از یک سال درس خواندن در رشتۀ طبیعی وقتی تازه رشتۀ ادبی به دبیرستانهای شهر راه یافته، تغییر رشته میدهد و به رغم مخالفت اطرافیان دوباره از کلاس پنجم طببیعی برمیگردد. در کلاس چهارم ادبی مینشیند و از ابتدا شروع به تحصیل در رشتۀ ادبی میکند. در کلاس چهارم ادبی، معلم تاریخ از بچهها میپرسد دوست دارید در آینده چه کاره بشوید؟ پاسخ میدهد: استاد دانشگاه. همه به بلندهمتی او میخندند اما معلم تاریخ او را تشویق میکند و همین تشویق او را مصمم میکند تا برای ادامۀ تحصیل به مشهد برود. یک سال بعد علیرغم همه دشواریهای اقتصادی، به مشهد میرود و در سال ششم ادبی شاگرد اول استان میشود و همان سال به دانشگاه مشهد راه مییابد. « دانشگاه مشهد برای من یک رویا بود و در و دیوارش برای من بوی تقدس میداد. استادان بزرگی چون دکتر فیاض، احمدعلی رجایی و غلامحسین یوسفی سنگ بنای آن را گذاشته بودند و من وارث آن بنا بودم. دکتر شریعتی هم همان سالها به دانشگاه مشهد آمده بود و من با او درس داشتم و در کلاسهای دانشکده تاریخ هم شرکت میکردم. در آن سالها مصدق فوت کرد. فروغ فرخزاد تصادف کرد و معلم تاریخ ما در کلاس مرثیهای در مرگ فروغ سر داد. صمد بهرنگی در ارس خفه شد و جلال آلاحمد به طرز مشکوکی از دنیا رفت. در همان سالها روزی بر دیوار دانشگاه نوشته بودند «تختی را خودکشی کردند! » او میافزاید: «من آدم سیاسی نبودم ولی دانشگاه مشهد خیلی سیاسی بود و نمیشد نسبت به این مسائل بیتفاوت بود.»
کتابخانۀ آستان قدس رضوی
«در سال 48 دکتر رجایی بازنشست شد و به آستان قدس رفت و من و چند دانشجوی دیگر را در کتابخانۀ آستان قدس دعوت به کار کرد. این همکاری افق زندگی مرا تغییر داد. او نسخههای خطی ترجمههای قرآن را از مخزن نمور کتابخانهها کشف کرد و پس از آن من تا سال 53 به کار «فرهنگنامۀ قرآنی» مشغول بودم. کتابخانۀ آستان قدس برای من مقدس بود و حرمت داشت. یک افق کتابخوانی و کتابدانی و نسخهشناسی من در آستان قدس گذشت و دیگری در کتابخانۀ دانشگاه. علاوه بر آن در مشهد یک کتابفروشی بود که شبی یک قران کتاب را اجاره میداد به نام کتابفروشی رحمانیان. آخر هفتهها را با کتابهای اجارهای سر میکردیم. من از نسل کتابم و برای کتاب زندگی میکنم و با کتاب خواهم مرد.» (سایۀ استاد بر سر ما مستدام)
سفر دور ایران
«نوروز 50 من لیسانس گرفتم و دانشگاه ما را به سفر دور ایران برد. من پیش از آن هرگز پا از مشهد بیرون نگذاشته بودم. آن سفر من را شیفتۀ سفر کرد و یکی از دغدغههای من شد سفر. هنوز هم من هر سال دانشجوها را به صورت غیررسمی به سفر میبرم. حتی در زمان جنگ دانشجویان را به جبهه بردم و اعتقاد دارم این وسعت اندیشه و جهاننگری برای دانشجویان لازم است.»
و من در خاطرۀ سفرهایی که استاد ما را برد فرو رفتم. از دشتی به کوهی. از قلهای به قلهای. به یاد دارم در کوههای کلات، استاد پیشتر از همۀ ما به ظاهر جوانها، در سکوت قلههای بلند و رازآلود را میپیمود و ما از نفسافتادگان، به سختی تلاش میکردیم تا از قافله عقب نمانیم و خود را به قلعۀ فرود برسانیم.
دبیرستان عَلَم
«دانشجوی فوقلیسانس بودم که دکتر یوسفی از من خواست در دبیرستان علم درس بدهم. دبیرستان علم وابسته به دانشگاه بود و دانشآموزان ممتاز را انتخاب و تربیت میکردند. شب اولی که میخواستم فردایش به مدرسه بروم از شوق و دلهره تا صبح نخوابیدم. سه سال در آنجا درس دادم. دورۀ درخشانی بود»
دکتری در دانشگاه تهران و استخدام در دانشگاه مشهد
«سال 54، بعد از اینکه از دورۀ فوقلیسانس فارغالتحصیل شدم و البته سربازی را هم گذرانده بودم، دکتر یوسفی به من پیشنهاد داد استخدام دانشگاه بشوم. همان سال دورۀ دکتری در دانشگاه تهران هم قبول شدم که تنها دانشگاهی بود که دورۀ دکتری ادبیات داشت. آن سال هفت دانشجو گرفتند که من باز هم شاگرد اول بودم. مسیر رفتوآمد طولانی و پرهزینه بود و گاهی 20 تا 22 ساعت با قطار در راه بودم. در تهران استادان بزرگی داشتم همچون مرحوم زرینکوب، ذبیحالله صفا، خانلری که خدایشان بیامرزد و دکتر مهدی محقق که الهی همیشه زنده باشد. سال 59 از رسالۀ دکتری دفاع کردم. در سالهای اول انقلاب، پس از انقلاب فرهنگی، بلاتکلیفی بر سیستم آموزشی حاکم بود. در سال 64 به فرصت مطالعاتی در دانشگاه کمبریج رفتم. کتابخانۀ دانشگاه کمبریج برای من آموزنده بود. پس از آن باب سفرهای خارج به روی من باز شد و در سال 69 برای تدریس به ژاپن رفتم. من باور دارم که این وسعت اندیشه و جهاننگری منجر به نگاه وسیعتری به ادبیات فارسی میشود و برای همۀ دانشجویان ما لازم است.»
فعالیتهای ادبی خارج از دانشگاه
« در سال 1363 در بنیاد پژوهشهای اسلامی گروه فرهنگ و ادب را تاسیس کردم و در آنجا در کار مشترک فرهنگنامۀ قرآنی را به سرانجام رساندم. همچنین تفسیر 20 جلدی ابوالفتوح را تصحیح کردیم. سپس یک مرکز مطالعاتی برای خراسانشناسی وابسته به آستان قدس تأسیس کردیم. پس از بازگشت از سفر انگلستان یک NGO به نام فرهنگسرای فردوسی تشکیل دادیم و بعد اسمش به خردسرای فردوسی تغییر پیدا کرد و ما دیشب پانزدهمین سال تأسیسش را جشن گرفتیم. این بنیاد تماماً با کمکهای مردمی اداره میشود و اکنون هم از شهرداری مشهد 4300 متر زمین را برای این کار گرفتهایم که بنایی بسازیم. الان هم مدیر قطب علمی فردوسی و شاهنامه و هم مدیر خردسرای فردوسی هستم. من برای تحقیق آفریده شدم و فعالیتهای پژوهشی من هرگز برای ارتقاء نبوده است.»
پرسش و پاسخ:
پس از این گفتگوی صمیمانه، دبیر نشست سؤالات مخاطبان را از استاد پرسید:
س1: حذف هدفمند شاعران و بزرگان از کتابهای درسی چه تأثیری بر آیندۀ فرهنگی ما خواهد گذاشت؟
ج1: «فرهنگ ما فرهنگ تلفیقی و ترکیبی است. بیگانگی با فرهنگ خودی منجر به تسلیم شدن به فرهنگ بیگانه میشود. شوقی که برای جایگزین کردن مسائل بومی با مسائل دینی است، جا را برای فعالیتهای ملی تنگ میکند. سلیقههایی که این کارها را میکنند، محدود است و فراگیر نیست. اینها تصمیمات شتابزده میگیرند. مولوی که امروز از کتابهای درسی ما حذف میشود آیینۀ فرهنگ ماست. اگر ما او را حذف کنیم دریچۀ بزرگی را به روی خودمان بستهایم.»
س2: بعضی کشورها، بزرگان ایران را به نام خودشان ثبت کردند و ایران در حفظ مالکیت معنوی برخی نامها کمکاری کرده. چه میتوان کرد تا این چهرههای ایرانی را به جهان معرفی کنیم؟
ج2: «دو مسئله است. اول اینکه آدمهای بزرگ مخصوص ملیت خاصی نیستند. باید جهانی باشند. مولوی مال همگان است. مسئلۀ دوم اینکه وقتی ما مولوی را حذف میکنیم ترکیه قدر آن را میداند و احترام میگذارد، یا ما فردوسی را در نظر نمیگیریم و در تاجیکستان مجسمۀ او را در میدان اصلی شهر قرار میدهند، ما نباید آنها را ملامت کنیم بلکه باید خودمان را ملامت کنیم که کمکاری کردیم. باید بدانیم که با زور و قدرت سیاسی جایگزینی برای شاعر ملی ایران پیدا نمیشود.»
س3: جایگاه ادبیات را با توجه به شرایط کنونی و هیأت علمی گزینش شده چطور ارزیابی میکنید؟
ج3: «متأسفانه فرهنگ ما به سمتی میرود که قضاوت نادرستی نسبت به ادبیات و علوم انسانی دارد و به همه چیز از دریچۀ درآمدزایی نگریسته میشود. متأسفانه دانشجویان بیعلاقه به رشتۀ ادبیات وارد میشوند و همین دانشجویان وقتی به مرتبۀ استادی میرسند باعث سرخوردگی بچههای علاقهمند هم میشوند به خصوص که همین مختصر بازار کار هم با تصمیم اخیر آموزش و پرورش از دانشجویان ادبیات سلب شده است اما همیشه آدمهای عاشقی هم هستند که با عشق وارد این رشته میشوند و ادبیات را دنبال میکنند.»
س4: بزرگترین اشتباه خود را چه میدانید و اگر برگردید چه نمیکنید؟
ج4: « اگر بگویم اشتباهی نکردهام که سزاوار برگشتن باشد، شاید حمل برخودستایی بشود. در افق معلمی خود کاری جز در مسیر عشق و علاقه نکردم و اگر برگردم باز همین راه را خواهم رفت. حتی از مشی سیاسی خود که بیتفاوت بودم هم پشیمان نیستم چرا که همیشه قطار سیاست را خالی دیدم.»
س5: چرا نسل طلایی اساتید ادبیات و تاریخ دیگر مثل گذشتهها شاخص نیستند؟
ج5: «در گذشته افراد تخصصیتر کار میکردند و دامنۀ دانش محدود بود. مثلا فروزانفر 30-40 سال به مولوی پرداخت بنابراین در زمینۀ مولوی پژوهی شاخص بود. در روزگار ما تنوع افقها و سلیقهها و سرعت تغییرات بسیار است. مرتب از این شاخه به آن شاخه، از این مسیر به آن مسیر یا گرایش. این توان ما را هدر میدهد. البته این منحصر به کشور ما نیست. در دانشگاه کمبریج هم استادان فعلی مثل گذشتگان خود نیستند. محدودیتها و مشکلات استاد خوب شدن هم از گذشتهها بیشتر شده است»
س6: از نظر شما داستان میتواند بر خودآگاهی انسان اثرگذار باشد؟
ج6: «بله. داستان یکی از ابزارهای مهم مبادلۀ فرهنگیست و سابقۀ دیرینهای در فرهنگ ما دارد. همینطور که شخصیت من براساس داستان امیر ارسلان ساخته شد. مدیر مدرسۀ آل احمد، جنگ و صلح تولستوی، دن آرام چخوف و ...همه میتوانند در آگاهی جامعه تأثیرگذار باشند. بهخصوص که در داستان آموزش غیر مستقیم است و لذا تأثیر بیشتری خواهد داشت.»
س7: ادبیات چه تأثیری بر روی شما گذاشته؟
ج7: «تمام زندگی من تحت تأثیر ادبیات بوده. در من عشق و هویت ایجاد کرده و من این لذت و نگرش را از ادبیات میدانم. معارف دینی و انسانی شاهنامه روی من اثر فوقالعادهای گذاشته. من آدم سازگار و ملایمی هستم. با دشمن خودم با مدارا سر میکنم. من از فردوسی درس مدارا آموختم:
مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود
ادبیات ما ادبیات سازگاری و مداراست. با دوستان مروت، با دشمنان مدارا... فرهنگ ما فرهنگ مدارا است. مملکت ما اگر سه هزار سال است که پا برجا مانده و با همۀ بلاهای ارضی و سماوی هنوز هم هست به دلیل داشتن فرهنگ مداراست و این را ما از نگرش بزرگانمان آموختیم. ادبیات ما را به این وادی میرساند.»
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.
گزارش: مرسده اسلامی- 13 دی ماه 1399