دهقانزادۀ پاژ
فردوسی در سراشیبی و زوال دولت سامانی به دنیا آمد و پایان کار سرایش شاهنامۀ او نیز با سالهایی مصادف بود که نهضت آزادگان ایران در برابر فقهای شریعت بغداد و غلامان فریفتۀ آنان شکست خورده بود و قدرت در چنگ هواداران خلافت بغداد بود. در چنین فضایی، سخن از ایران کهن و وطندوستی، چندان مورد پسند نبود. از همین رو است که در منابعی چون تاریخ بیهقی، زینالاخبار گردیزی، تاریخ یمینی، ترجمان البلاغه، حدائق السحر، کلیله و دمنه، قابوسنامه، سیاستنامه و ... نام و یادی از فردوسی و شاهنامه نیست.
نام او
نام شاعر همهجا حکیم ابوالقاسم فردوسی است. نام کوچک او در منابع قدیم (عجایبالمخلوقات، تاریخ گزیدۀ حمدالله مستوفی، سومین مقدمۀ کهن شاهنامه) حسن ذکر شده است و نام پدرش، علی. از این رو نام کامل وی را میتوان ابوالقاسم حسن بن علی طوسی بوده است.
در دیگر منابع، از جمله مقدمۀ بایسنغری و برخی تذکرهها، نام پدر وی فخرالدین احمد بن حکیم مولانا ذکر شده که درست نیست، چرا که به گفتۀ نولدکه، لقبهای منتهی به «دین» مخصوص ردههای بالای حکومتی بوده و در زمان فردوسی چنین نام و یا لقبی برای فردی عادی معمول نبوده است.
سال تولد شاعر
فردوسی در جایجای شاهنامه به سن خود اشاره میکند. مهمترین اشارۀ وی، به سن 58 سالگی است، که میگوید:
بدانگه که بد سال پنجاه و هشت/ نوانتر شدم چون جوانی گذشت
فریدون بیداردل زنده شد/ زمین و زمان پیش او بنده شد
به حدس و گمان قوی منظور از این ابیات، رسیدن محمود به حکومت خراسان است. طی این رخداد که در سال 387ق. اتفاق افتاد، محمود به عنوان یکی از سرداران سامانی، یاغیان شورشی ضد حکومت را شکست داد و خراسان به دست وی افتاد. در همان سال پدرش، سبکتگین فوت کرد. ابتدا برادر محمود، اسماعیل، بر تخت نشست، امّا محمود وی را عزل کرد و خود حاکم خراسان شد.
اشارۀ فردوسی به این رخداد باعث میشود تا تولد فردوسی را حدود 329 فرض کنیم.
پاژ، زادگاه فردوسی
فردوسی در روستای «پاژ» بهدنیا آمد. نام این روستا در متون قدیم، «باز» آمده است. این روستا امروزه در دوفرسنگی شرق طابران(طوس) و 15 کیلومتری شمال مشهد قرار دارد و مرکز دهستان تبادکان است. در پانصدمتری آن، تپهگونهای است که مردم محل آن را «قلعۀ کهنۀ پاژ» میخوانند.
طوس فردوسی
طوس از نظر اداری تابع نیشابور بود که والی خراسان، همه مناطق جنوب جیحون، در آن مینشست و نیشابور در عصر سامانیان در روزهای جوانی فردوسی تابع دارالملک بخارا و در دورۀ سلطنت غزنویان در ایام پیری شاعر تابع غزنه بود.
قدمت این شهر به دورۀ ساسانی میرسد و گوینده که جمشید آن را بنا نهاد. نام آن را نیز یادگار طوس پسر نوذر میدانستند. مردم این شهر به گذشتههای خود میبالیدند و به گردنفرازی و آزادگی و عیارخویی شهره بودند.
در این شهر پیروان مذاهب گوناگون در راحتی و آرامش میزیستند.
برخاستن سه تن از حماسهسرایان بزرگ، دقیقی، فردوسی و اسدی از این ناحیه خود گویای این است که روایات حماسی تا چه حد در این ناحیه رواج داشته است. مردم طوس هنوز خونریزیها و قتلهای قتیبة بن مسلم باهلی، نخستین والی و جانشینش یزید بن مهلب را فراموش نکرده بودند. در زمان فردوسی نیز هنوز قبیلههایی از عرب در بیابانهای آن نواحی میزیستند. منتصر، آخرین امیر سامانی نیز به دست تازیان بیابانهای اطراف مرو کشته شد
مسلمانان طوس از تازیان و خلافت بغداد نفرت، و به همین سبب به شیعه گرایش داشتند. در میان فرق شیعه نیز، فرقۀ اسماعیلیه میان آنها مقبولیت بیشتری یافته بود و ابومنصور عبدالرزّاق یکی از آنان بود.
در این شهر مدرسههایی جهت آموزش و تعلیم و تربیت تأسیس شده بود که هنوز رونق نگرفته بود.
مردم طوس سامانیان را یادگاری از سااسنیان میشمردند و این حکومت را حمایت میکردند. امّا به تدریج به خاطر هجوم اقوام بیابانگرد آسیای میانه و سرکشیهای سرداران، این دولت رو به ضعف رفت.
در این ایّام، مردم حسرت آرامش و امنیت گذشته را میخوردند. دهقانان و موبدان قصههای کهن را به یاد داشتند و برای دیگران نقل میکردند. فردوسی نیز در داستان کیومرث اشاره میکند که:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست/ که نام بزرگی به گیتی که جست؟
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد؟/ ندارد کس از روزگاران بهیاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر/ بگوید تو را یکبهیک از پدر
تربیت و تحصیل
فردوسی از خانواده و طبقۀ دهقانان بود، امّا دهقانان را نباید کشاورز دانست. آنها طبقهای از نجیبزادگان و فرهیختگان و حافظان آداب و سنن و خاطرات باستانی ایران بودند. فرزندان آنها با داشتن آموزگار، با آشنایی با فرهنگ ایران کهن رشد میکردند. خوی و خصلت و آزادمنشی و آزادگی فردوسی و پاکی زبان شاهنامه نیز از همین محیط تربیتی سرچشمه میگیرد.
فردوسی که در خانوادهای متمول و بینیاز از مادیات بالید، چون دیگر شاعران مانند فرخی و عنصری، شعر را در برابر صله و پول نفروخت و مدح کس نگفت و در برابر هیچ فرمانروایی سر خم نکرد، همانطور که پهلوانان شاهنامه نکردند.
از همان دورۀ ساسانیان آموزش خواندن و نوشتن منحصر به فرزندان بزرگان بود، فرزندان دهقانان ادیب و دبیر بار میآمدند. فردوسی نیز از این قاعده مستثنی نبود و از کودکی به مکتبخانه رفت و سواد آموخت. علاوه بر زبان فارسی، زبان تازی و پهلوی را نیز فراگرفت. نولدکه پهلویدانی فردوسی را درست نمیداند، امّا مول و دارمستتر این امر را قطع به یقین میدانند. در دیباچۀ شاهنامه نیز دوست فردوسی خطاب به وی میگوید:
گشادهزبان و جوانیت هست/ سخنگفتن پهلوانیت هست
در اینجا پهلوانی به معنی پهلوی است.
فروزانفر حدس میزند که فردوسی با دیوانهای عربی نیز انس داشته است و در علوم عربیت استادی توانا بوده است.
او بعدها با فلسفه و منطق یونانی نیز آشنا شده و تأثیرات این علوم در جایجای شاهنامه محسوس است.
فردوسی جوانی خود را در سالهایی گذرانید که با سیاست مداراجویی و آزاداندیشی و فرهنگدوستی سامانیان آزادی تفکر برقرار بود و پیروان هر اندیشه و آیینی به آسایش میزیستند. امّا سالهای آخر عمر او مصادف شده بود با حکومت محمود که طرفدار خلافت بغداد بود و از آن به بعد، تعصب اندیشه، خردورزی را از این سرزمین دور کرد.
جوانی حکیم فردوسی
شعر فارسی با حمایت سامانیان، بهویژه نصر بن احمد (301-331ق.) رونق گرفت. در همین دوران بود که رودکی، پدر شعر فارسی، بهشکوفایی رسید و کلیله و دمنه را از نثر فارسی به نظم کشید.
سرودن مثنویهای داستانی نیز در این دوره رواج داشت. رودکی علاوه بر کلیله و دمنه، سندبادنامه را نیز به نظم درآورد. مسعودی مروزی شاهنامۀ مختصر خود را سرود. ابوشکور بلخی مثنوی آفریننامه را در بحر متقارب سرود.
با وجود این آثار، هنوز اثری ماندگار خلق نشده بود و راه برای پدیدارشدن چنین اثری، کاملاً هموار بود. همین شد که فردوسی شاهکار ماندگار خود را سرود.
فردوسی 17 ساله بود که در سال 346، ابومنصور عبدالرزاق دستور داد تا شاهنامۀ ابومنصوری را فراهم آورند.
در آن زمان سواد در انحصار افراد اندکی بود. ناچار خوانندۀ باسوادی دفتر ابومنصوری را برای دیگران میخواند تا از داستانها لذت ببرند:
چو از دفتر این داستانهای بسی/ همیخواند خواننده بر هر کسی
جهان دل نهاده برین داستان/ همان بخردان نیز و هم راستان
سرودههای جوانی
شاهنامه حاصل کل عمر فردوسی است، امّا با نظمی که اکنون در دست است، سروده نشده است. برخی قسمتها به سرایش نخست و برخی به سرایش دوم تعلق دارند. برخی را در جوانی سروده و برخی را در میانسالی و پیری. تشخیص این امر، بسیار دشوار است.
ما میدانیم که فردوسی از سال 370 تا سال 400 به سرودن شاهنامه همت گماشت، امّا آیا پیش از این نیز دست به سرودن داستانهای کهن زده بود؟ جواب میتواند مثبت باشد. چرا که پختگی شعر او این امر را ثابت میکند. بار دیگر سخن دوست فردوسی را به یاد آوریم که گفته بود «گشاده زبان و جوانیت هست». «گشاده زبانی» به توانایی بالای فردوسی در داستانسرایی اشاره دارد. امّا سرودههای جوانی او چه بوده است؟
این را مطمئنیم که وی قصیدهسرا نبوده است، چرا که نه طبع و شخصیت او چنین اجازهای را میداده، و نه اینکه روایتی در این مورد، حتی افسانهوار، در اختیار داریم.
همانطور که گفتیم، در دورۀ جوانی فردوسی، سرودن مثنویهای بلند داستانی رواج داشت. در محیط زندگی فردوسی نیز روایتهای کهن ایرانی و قصهها و داستانهای پهلوانی رونق فراوان داشت. پس میتوان تصور کرد که فردوسی درجوانی تعدادی از این روایات را -چه بر اساس منابع شفاهی و چه کتبی-به نظم درآورده و از آن رونویسها تهیه میکرده و به دیگران تقدیم میداشته است. در مقدمههای شاهنامه نیز داستانهایی در این باره ذکر شده است.
تشخیص آنکه فردوسی کدام داستانها را از شاهنامۀ ابومنصوری و کدامیک را از منابع دیگر سروده است، دشوار است. تنها میدانیم که فردوسی از شاهنامۀ ابومنصوری با نامهای «دفتر خسروان»، «نامۀ باستان»، «نامۀ شهریاران» یاد کرده است. دیگر میتوان هر داستانی که در غررالسیر ثعالبی ذکر نشده است را مربوط به دیگر منابع فردوسی دانست.
قرینۀ دیگر میتواند ارتباط ضعیف داستانها از نظر پیوند به داستانهای قبل و بعد باشد. یا اینکه داستانهای مستقل هرکدام خطابۀ مستقل دارند. مانند داستانهای رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، بیژن و منیژه، اکوان دیو و سیاوش.
داستانی که اکثر محققان آن را مستقل و خارج از خداینامه و شاهنامۀ ابومنصوری میدانند، بیژن و منیژه است. از مقدمۀ این داستان چنین برمیآید که گوینده جوان است و همسر وی از دفتر پهلوی برای او داستان را میخواند و او نیز به رشتۀ نظم میکشد. ازدواج فردوسی نیز پیش از 28 سالگی اتفاق افتاده است، چرا که وی 65 سال داشت که فرزند 37 سالهاش را از دست میدهد.
سراسر داستان بیژن و منیژه بوی جوانی و شادخواری میدهد. کاربرد فراوان «الف اطلاق» در قافیه نیز خبر از خامی و تازهکاری شاعر میدهد.
داستان اکوان دیو نیز شاید پیش از داستان بیژن و منیژه سروده شده باشد، چرا که در ترجمۀ بنداری اصفهانی نیز این داستان پیش از بیژن و منیژه ذکر شده است. بیتی در شاهنامه نیز این امر را تأکید میکند(خالقی مطلق این بیت را که در اکثر دستنویسها آمده است، الحاقی تشخیص داده):
از این کار اکوان سخن شد به سر/ ابا پهلوان رستم پرهنر
کنون رزم بیژن بگویم که چیست/ کز آن رزم یکسر بباید گریست
به باور ریاحی، فردوسی اینگونه داستانها را که در جوانی سروده است، در تدوین اول شاهنامه که در 384ق. پایان یافت، گنجانده بود و آن نسخه با این بیت به پایان میرسیده است:
سرآمد کنون قصۀ یزدگرد/ به ماه سفندارمذ روز اِرد
ز هجرت سهصد سال و هشتاد و چار/ به نام جهان داور کردگار
شاهنامهسرای ناکام
دقیقی طوسی پیش از فردوسی، به سرودن شاهنامه اقدام کرد و هنوز بیش از هزار بیت از داستان گشتاسپ شهریار را نسروده بود که در سال 368 یا 369ق. توسط غلامی کشته شد و پس از آن بود که فردوسی احتمالاً در سال 370ق. ادامۀ کار او را در پیش گرفت.
آغاز نظم شاهنامۀ ابومنصوری
پس از تدوین شاهنامۀ ابومنصوری، گام میرفت که نسخهای از آن نیز به بخارا، پایتخت سامانیان فرستاده شود. فردوسی به این امید به بخارا سفر کرد (سوی تخت شاه جهان کرد روی)، امّا از بخت بد او، اوضاع بخارا چنان آشفته بود که فردوسی نتوانست این کتاب را بیابد.
در بازگشت به طوس، یکی از دوستان وی نسخهای از آن را در اختیار او گذاشت و به وی قول حمایت و پشتیبانی داد. این دوست مهربان، منصور بن محمد معروف به امیرک منصور، پسر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق بود که در قیامی در 377 در نیشابور اسیر و به بخارا برده و در 387 در زندان گردیز به دستور سبکتگین کشته شد.
فردوسی در 384 ق. پس از اسیر و زندانی شدن و 3 سال پیش از مرگ وی، مرثیهای برای وی سرود و در آن گفت که به دست نهنگان مردمکشان افتاده و از زنده و مردۀ وی دیگر خبری نیست.
به عقیدۀ ریاحی، این قطعه در تدوین نخست شاهنامه گنجانده شده بوده و در تدوین دوم که تقدیم محمود شد، بهجای آن مدح محمود را جایگزین کرده، ولی بعدها کاتبان با تلفیق تدوینهای دوگانه، هر دو قطعه را با یکدیگر ذکر کردهاند.
دوستان طوسی
از دوستان او یکی همین امیرک منصور بود. دیگری حیِ قتیب، عامل خراج طوس بود که در پایان پادشاهی یزدگرد بزهگر از او یاد میکند. به عقیدۀ فردوسی، این نام که یادآور قتیبة بن مسلم است، نمیتواند نام فردی خراسانی باشد. لذا احتمالاً او از تازیان مهاجری بوده که خانوادهاش به طول اقامت در خراسان، فرهنگ ایرانی یافته بودهاند و او از فردوسی و شاهنامهسرایی حمایت میکرده است.
در خاتمۀ شاهنامه نیز از فردی به نام علی دیلم ابودلف یاد میکند. نظامی عروضی علی دیلم و بودلف را دو تن و به ترتیب نسّاخ فردوسی و راوی او دانسته است. ذکر این دو نیز به تدوین نخست شاهنامه مربوط میشود.
سالهای آفرینش شاهنامه
فردوسی هنگامی که در سال 370ق. سرایش شاهنامه را آغاز کرد، به ادبدوستی و فرهیختگی شاهان سامانی امید داشت تا در پایان کتاب خود را بدانها تقدیم کند.
نخستین تدوین شاهنامه
«نخستین تدوین شاهنامه، یادگار سالهای جوانی و شور و شوق و جوشش طبع شاعر بود. آن شاهنامه بیشتر داستانهای پهلوانی را در بر داشت که طراوت و شادابی جوانی سراینده از بیتبیت آنها میتراوید. قسمت تاریخی (دورۀ ساسانیان) در آن بهاختصار بیان شده بود. چرا که در آن بخش، شاعر از 60، 61، 63 و 65 سالگی خود سخن میگوید و طبعاً پس از 55 سالگی (تدوین نخست) سروده شدهاند.
این تدوین به هیچ پادشاهی تقدیم نشده بود فردوسی در پایان آن جاودانگی نام خود را مزد رنجهای خود میداند. این تدوین رنگ و بوی فضای فکری عصر سامانی را داشت. مثلا در مقدمۀ آن آفرینش جهان بر مبنای حکمت اسماعیلی استوار شده است که در خراسان رواج داشت.
او پس از انجام نخستین تدوین، پادشاهی سزاوار را نیافت که کتاب خود را بدو تقدیم کند:
زمانه سراسر پر از جنگ بود/ به جویندگان بر، جهان تنگ بود
بر این گونه یکچند بگذاشم/ سخن را نهفته همی داشتم
ندیدم کسی کش سزاوار بود/ به گفتار این مر مرا یار بود
بیست و پنج سال شاهنامهسرایی
در برخی نسخ شاهنامه، سخن از 25 سال زحمت فردوسی برای سرودن شاهنامه به میان آمده است:
دو ده سال و پنج اندرین شد مرا/ همه عمر رنج اندرین شد مرا
نظامی عروضی نیز به 25 سال اشاره میکند. قول او موثق است، چرا که نزدیک به زمان فردوسی بوده و در نسخی که در دست داشته، عدد 25 را دیده است. اگر 30 یا 35 بود، قطعا همانها را مینوشت.
حال باید پرسید این 25 سال از چه سالی تا چه سالی را در بر میگیرد. اگر از 370، یعنی آغاز سرایش آن حساب کنیم، پایان سرایش آن میشود 395ق. امّا به حدس ریاحی، این تعداد سال را باید از دورۀ جوانی وی حساب کرد که به سرودن داستانهای کهن همت میگماشته است و پایان آن را نیز باید تدوین نخست شاهنامه، یعنی سال 384 دانست. از این رو آغاز آن نیز 359 یا 360ق. میشود.
بیست سال دیگر
وقتی ترکان ختایی به بخارا حمله کردند فقیهان بخارا فتوی دادند که چون مهاجمان مسلمان شدهاند با آنها نباید جنگید. و بدین صورت موجبات سقوط دولت ایرانی سامانی را فراهم آوردند.
زوال دولت سامانی
پس از نخستین تدوین شاهنامه، دولت سامانی چند سال بعد، در 389، با استیلای قراخانیان بر بخارا، از بین رفت. علل سقوط آنها هنوز کاملاً مشخص نشده است. عدهای حملههای ترکان قراخانی یا ایلگخانی و نافرمانیهای سرداران و جنگهای میان آنان و عزل و نصب پیدرپی امیران سامانی را ذکر کردهاند. امّا به نظر ریاحی علّت اصلی، ناخشنودی خلافت عبّاسی از وضع اجتماعی و فرهنگی قلمرو سامانیان، مخصوصاً پایتخت آنها، بخارا، بوده است.
پیشتر از نفرت ایرانیان از عربها و خلافت عباسیان سخن گفتیم. البته لازم است بگوییم که ایرانیان حساب اسلام را از عربها جدا کرده بودند. در مقابل، مرکز خلافت نیز بیکار ننشسته بود و میان خاندانهای ایرانی آل بویه، سامانیان و آل زیار اختلاف میانداخت و از طرف دیگر به وسیلۀ فقهای بخارا و سرداران ترک طرفدار خود، دست به تحریک ترکان قراخانی میزد.
سرانجام فقیهان بخارا و غلامان ترک بر ضدّ امیر نصر بن احمد شوریدند و در سال 331ق. موجب برکناری او شدند. در آن واقعه عدهای از سرکردگان و درباریان از دم تیغ گذشتند که از جملۀ آنها جیهانی وزیر بود که متّهم به زندقه و الحاد بود.
در سال 381 با روی کار آمدن خلیفه القادربالله، شورشها و اقدامات ضد سامانیان بالا گرفت.
به نوشتۀ ثعالبی ابومحمد عبدالله واثقی از بازماندگان واثق، خلیفۀ عباسی، که به نزد ترکان رفته بود و در بغراخان نفوذ یافته بود، در سال 382ق. او را تحریک به حمله به بخارا کرد که به تسخیر بخارا انجامید و سبب شد نوح بن منصور از آنجا فرار کند. اگرچه بغراخان به سبب بیماری درگذشت، امّا دیگر امیدی به بقای خاندان سامانی نبود.
در سال 384 نوح دوم برای سرکوبی سرداران یاغی از سبکتگین یاری خواست و مخالفان را شکست داد و به سبکتگین و پسرش محمود لقب بخشید و حکومت خراسان را به محمود داد. سال دیگر دو سردار یاغی بازگشتند و محمود را ناگزیر به ترک خراسان کردند، امّا سبکتگین به یاری فرزند آمد و بار دیگر در نبردی نزدیک طوس یاغیان شکست خوردند و گریختند. از این به بعد دیگر خراسان تابع سامانیان نبود.
در سال 389ق. ایلگ نصر قراخانی به بخارا رفت و فقیهان بخارا مقاومت را در برابر ترکانی که مسلمان شدهاند، جایز ندانستند. ترکان عبدالملک، امیر تازهسال و آخرین شاه سامانی و برادرش منصور را نابینا کردند و سایر شاهزادگان را به اسارت گرفتند و بدینترتیب نسخۀ خاندان سامانیان پیچیده شد.
با پایان کار سامانیان، نفوذ خلافت بغداد در ایران بیشتر شد؛ القادر بالله آرامش خاطر یافت و دو دولت تابع بغداد تشکیل شد: قراخانیان (آل افراسیاب) در آن سوی جیحون، و محمود غزنوی(غزنویان) در این سوی جیحون.
برآمدن محمود
با روی کار آمدن محمود، بعد از مدتها، شورشها و نابهسامانیها پایان یافت و مردم روی آرامش را دیدند و به محمود امیدوار شدند. فردوسی نیز او ظهور او را چون بازآمدن فریدون دانست. امّا دلیل این امید چیست؟
محمود از برکشیدگان پادشاهان سامانی بود، تربیت ایرانی داشت و خود را هوادار سنن و فرهنگ ایرانی فرامینمود و دم از ایراندوستی میزد و ادعا میکرد که نسبش به یزدگرد سوم، آخرین شاه ساسانی میرسد. و به روایتی مادرش دختر یکی از رؤسای زابل بود و شاید از همینجا او را محمود زاولی نامیدهاند. ناصرخسرو میگوید:
به ملک ترک چرا غرّهاید، یاد کنید/ جلال و عزّت محمود زاولستان را
محمود با سپردن مناصب و دیوانها به بازماندگان سامانیان، خود را حامی و ادامهدهندۀ آنان نشان داد. بهویژه وزارت دادن به فضل بن احمد اسفراینی که با محیط ایرانی سامانی خو گرفته بود.
اسفراینی ابتدا از دبیران سامانیان بود. در 384 سبکتگین پدر محمود، او را از امیر نوح سامانی برای وزارت محمود خواست. از این تاریخ محمود سپهسالار خراسان شده بود. اسفراینی از همان سال تا 401 وزارت محمود را داشت و در آن سال مغضوب و برکنار و زندانی شد و در زندان درگذشت. او همچون فردوسی شیفتۀ فرهنگ و زبان فارسی بود.
محمود برای محکم کردن پایههای حکومت، خود را ابتدا حامی فرهنگ و دوستدار ایرانیان و زبان فارسی نشان داد. خاندانهای فرهنگدوست نیز تابع او شده بودند: خوارزمشاهیان قدیم در گرگانج، خانداهای ایرانی غوریان (شارها) در غرچستان (شمال هرات)، فریفونیان که حدود العالم به نام یکی از امرای آن خاندان تألیف شده در گوزگانان (در تاجیکستان کنونی) و امرای چغانیان که ابوالمظفر نخستین ممدوح فرخی از آنهاست در ختلان، خلف بن احمد از بازماندگان صفّاریان در سیستان.
فردوسی و محمود
روایتهایی که از دستور محمود به فردوسی برای سرودن شاهنامه و تهیه دیدن اتاقی برای فردوسی در قصر خود، حکایت میکنند، دروغین و جعلی هستند. چرا که فردوسی سرایش شاهنامه را هنگامی آغاز کرد که محمود 9 یا 10 ساله بود و هنگامی که در سال 384ق. نخستین تدوین آن را تکمیل کرد، محمود هنوز بر هیچ منصبی ننشسته بود. این داستانهای از آنجا نشأت میگیرند که فردوسی جای جای شاهنامه محمود را ستایش کرده است و مخاطبان نیز لاجرم به رابطۀ نزدیک محمود و فردوسی گمان بردهاند.
محمود احتمالاً از طریق گزارشهای مأموران برید و اشراف خود و شهرت داستانهایی از شاهنامه، از کار فردوسی آگاه شده بود و از طریق وزیر وقت خود، فضل بن سهل، یا برادرش نصر، والی خراسان(که در نشابور بود) و یا سپهدار طوس، ارسلان جاذب، برای فردوسی پیغامی برد که میتواند شاهنامه را به نام وی مسجل کند تا اثرش جاودان شود.
چرا فردوسی شاهنامه را به نام محمود کرد؟
فردوسی از جوانی در رفاه میزیست و کار سرایش را انجام میداد و تنها آرزویش از اتمام شاهنامه، رساندن پیام آن به گوش همۀ ایرانیان بود تا روح ایران باستان و روحیۀ همبستگی و پایداری را در میان آنها بیدار کند.
رسیدن به چنین آرزویی قطعا نیاز به حمایت گسترده و حمایتگری مقتدر و با نفوذ داشت. از طرفی هجم شاهنامه نیز چنین حامیای را میطلبید. فردوسی که از حمایت دولت سامانی و ابومنصور محمد بن عبدالرزاق ناامید شده بود، در سن 65 سالگی خطر بهحدر رفتن زحمات چندین سالهاش را حس میکرد. از طرفی آوازۀ شعردوستی و فرهنگدوستی و شاعرنوازی محمود را شنید و به سبب امکانات فراوانی که در دربار محمود جهت تکثیر و نسخهبرداری اثر وی وجود داشت، چارۀ کار را آن دانست تا کتاب را به محمود تقدیم کند.
سال تاریخی در زندگانی شاعر
از قراین چنین برمیآید که فردوسی تصمیم تقدیم شاهنامه را به محمود غزنوی، در 65 سالگی، یعنی در سال 394ق. گرفته است. ظاهراً این روزها تلخترین ایام زندگی وی بوده است. «ضعف پیری از یک سوی، و تنگدستی و درویشی از دگرسو به او روی آورده بودند. فرزند جوان 37 سالهاش در همان روزها از دست رفته بود. با مرگ آخرین امیران سامانی چراغ آن خاندان خاموش شده بود.
او همچنین در 65 سالگی بود که تدوین دوم را آغاز کرد. قراین آن عباراتی است که دیگر متون ذکر کردهاند. کار شش سالۀ وی هم در مقدمۀ شاهنامه ابومنصوری آمده است و هم در مقدمۀ نسخۀ 741 قاهره: «فردوسی آن قصهها بهنظم میآورد تا به مدّت شش سال تمام کرد». در زینة المجالس نیز ذکر شده است. پس اگر فردوسی طبق گفتۀ خود شاهنامه را در 400 یا 401 به محمود تقدیم کرده باشد، با کم کردن عدد 6 به سال 394 میرسیم.
دومین تدوین شاهنامه
تدوین نخستین نسخۀ شاهنامه در 384 در 55 سالگی شاعر پایان یافته بود. و آن ظاهراً مرکب از داستانهای کهن سروۀ ایام جوانی شاعر و تاریخ مختصر پادشاهان ایران از کیومرث تا یزدگرد بود. و بیتردید نسخههایی از تمام یا اجزاء آن رونویس شده بود و در دست علاقهمندان بود. با اینهمه از اشارات شاعر به 60 و 61 و 63 سالگی خود در بخش ساسانیان برمیآید که بعدها هم در تهذیب و تکمیل آن میکوشید.
با اشارۀ خود شاعر در داستان انوشیروان، میتوان در تدوین دوم پندها و اندرزها را به قصد راهنمایی محمود به شاهنامه اضافه کرده است. این پندها و اندرزها در ثعالبی نیست و احتمالاً در شاهنامۀ ابومنصوری نیز نبوده است و فردوسی آن را از منابع دیگری مانند پندنامههای ساسانی به متن افزوده است.
از تغییرات تدوین دوم، اضافهکردن مدح محمود در جایجای کتاب و نیز سازگارکردن آن با معتقدات پادشاه بوده است. شاهنامه در روزهای آزاداندیشی سامانیان سروده شده بود، امّا اکنون فردوسی به سبب تعصب محمود، ناچار بود قدری تغییر در بخش اعتقادی آن ایجاد کند.
از نکات مهم تدوین اول مدح علی دیلم ابودلف و حیی قتیب و سوگواری در ناپدیدشدن امیرک منصور به دست «نهنگان و مردمکشان» است که به پدر محمود برمیگردد، امّا در تدوین دوم جای این سوگ را مدح محمود گرفت.
در تدوین دوم مدح ابوالفضل اسفراینی وزیر، و امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین برادر محمود که حامی فردوسی و دوستدار تاریخ باستانی ایران بود و ثعالبی کتاب غرر اخبار ملوک الفرس را به نام او تألیف کرده، و ذکر ارسلان جاذب سپهدار طوس افزوده شده است.
پایان تدوین دوم شاهنامه
همانطور که گفتیم فردوسی در سال 400 در 71 سالگی شاهنامه را به محمود تقدیم کرد. تقیزاده با توجه به اشاره به بخشیدن خراج در آغاز پادشاهی اشکانیان، سال 400 را برای تقدیم، تقریبی میداند. چرا که به نظر او بخشیدن خراج مربوط به 14 شوال 401 میشود که به سبب قحطی نیشابور بوده است. امّا باید گفت که این فرمان به مناسبت گشایش قلعۀ بهیمنگر در هند در سال 400 صادر شده است.
شاهنامهای که به دست محمود رسید
نظامی عروضی میگوید که فردوسی شاهنامه را در هفت دفتر تقدیم محمود کرده است که با در نظر داشتن وضع کتابت و صفحهآرایی آن دوره دور از حقیقت نیست.
هلموت ریتر، ایرانشناس آلمانی، معتقد است که فردوسی داستانها را تکتک برای محمود میفرستاده است، چرا که در آغاز یا انجام داستانها مدح محمود جای داده شده است، امّا دیدگاه وی صحیح نیست.
فردوسی هیچگاه مستقیماً به دیدن محمود نرفت، بلکه شاهنامه را از طریق اطرافیان وی فرستاد. اگر فردوسی به غزنه سفر کرده بود، شکوه دربار وی را توصیف میکرد.
ورق برمیگردد
به راستی چرا محمود در شاهنامه نظری نیفکند و این اثر مورد پسند وی واقع نشد؟
تا به حال دلایل گوناگونی برای این مسئله ارائه دادهاند. عدهای مذهب و فرقۀ وی را بهانه کردهاند. دیگران از بدگویان اطراف شاه سخن گفتهاند و به نظر برخی دیگر مدح شاهان گبر در شاهنامه سببساز چنین اتفاقی شد.
باید توجه داشت که محتوای شاهنامه ناشناخته نبوده است. قطعاً محمود از همان آغاز با برخی از داستانهای حماسی آشنا بوده است.
از برخی قراین متوجه میشویم که دلیل عمدۀ ناکامی فردوسی در نظر محمود، تغییر سیاست کلی محمود بوده است.
همانطور که گفتیم، محمود در سالهای نخستین فرمانروایی، خود را ادامهدهندۀ راه سامانیان نشان میداد و همین یکی از انگیزههای اصلی فردوسی برای تقدیم شاهنامه به او بود، امّا در آن شش سالی که فردوسی دست به تدوین دوم زد، محمود کمکم سیاستش را رو به طرفداری از خلافت بغداد چرخاند؛ خلافتی که از سامانیان و طرفداران آنها و در کل مخالفان بیزار بود و آنها را به بهانۀ قرمطی شدن، سر به نیست میکرد.
محمود لشکرکشیهای فراوانی به هند کرد و پس از غارت ثروت معابد و کسب غنایم، سهم خلیفه را برای وی میفرستاد. به گفتۀ ابناثیر، محمود به یکی از توانگران نیشابور تهمت قرمطیبودن زد و وی نیز با بخشش اموالش از این بلا دور شد.
در سال 401 با برکناری فضل بن سهل اسفراینی و جایگزینی احمد بن حسن میمندی، کار برای فردوسی بسیار دشوار شد. میمندی دیوان را از پارسی به تازی برگرداند و تنها اجازه داد فارسی در هنگام ضرورت به کار گرفته شود و این موافق میل بغداد بود.
از یکی از مدیحههای عنصری متوجه میشویم محمود پس از تغییر سیاست، حتی با برگزاری جشنهای ایرانی چون نوروز و سده نیز مخالفت میکرد.
شاهنامه سراسر پند و حکمت بود و این برای فقیهان دربار محمود که عربیگرا بودند، چندان خوشایند نبود.
یکی از پیامهای پنهان شاهنامه، استقلال ایران، به معنی جداشدن از خلافت بغداد بود که با سیاستهای محمود کاملاً در تضاد بود.
بازپسین سرودهها
در سالهای پیری و نومیدی و ناخرسندی، شاعر بیکار نبود و ابیاتی و قطعاتی در گله و انتقاد از محمود سروده و بر شاهنامه افزوده و بعدها کاتبان در تلفیق نسخ مختلف آنهمه را وارد شاهنامه کردهاند. مثلا خطبۀ داستان خسروپرویز و شیرین که در آن از بیاعتنایی محمود به شاهنامه گله میکند و به سالار شاه (امیر نصر) امید میبندد. یا در ابیات افزوده بر پایان داستان کلیله و دمنه میتوان نارضایتی فردوسی را از محمود دید.
شاید نامۀ رستم فرخ هرمزد به برادرش گویاترین شکایت فردوسی باشد که در آن 400 سال بعد را، یعنی دورۀ محمود، پیشبینی میکند و از محمود و خلافت عباسیان گله میکند.
فروزانفر دربارۀ این نامه مینویسد: این نامه هرچند جنبۀ تاریخی دارد، ولی فردوسی نیز [قطعاً] مطالبی بر آن افزوده است، و بیگمان از افکار خود اوست که به تناسب مقتضیات زمان خود بر اصل نامه افزوده است.
هجونامه
در اینکه فردوسی هجونامهای دربارۀ محمود سروده و در آن از بیاعتنایی او و وضعیت زمانه گله و شکایت کرده است، کمتر میتوان شک کرد. امّا آنچه را منابع از هجونامۀ فردوسی گفته و آوردهاند، خالی از حقیقت است. برای مثال آنچه چهارمقاله از رفتن فردوسی به طبرستان و شستن ابیات هجونامه توسط حکمران طبرستان با پرداخت 1 سکه برای هر بیت، افسانه است، زیرا هیچ منبعی از سفر فردوسی به طبرستان اشاره نکرده است. از 6 بیتی که ذکر کرده نیز 3 بیت آن از متن شاهنامه است.
در پایان نسخۀ 731ق. طوپقاپیسرای نیز یک قطعۀ 32 بیتی در نکوهش محمود هست که ظاهراً قدیمترین نسخۀ موجود از هجونامه است و با 8 بیت اضافی در نسخۀ 741ق. قاهره نیز آمده است. محمدخان شیرانی در مقالهای نشان داده است که بسیاری از ابیات این هجونامه از مثنویهای دیگر است و دیگر ابیات آن بسیار سست و ضعیف است.
اشعار پراکنده
در منابع گوناگون، اشعاری بهجز شاهنامه به فردوسی نسبت دادهاند که چندان درست نمینماید. مثل چند قطعه و رباعی و دو قصیده که همگی متعلق به قرن صفوی هستند، نه زمان فردوسی.
دروغی که پس از شش قرن برملا شد
چهار قرن پس از فردوسی، در مقدمۀ بایسنغری، چنین آمد که فردوسی از ترس محمود به طبرستان و سپس به بغداد پناه برد و آنجا مثنوی یوسف و زلیخا را سرود و تقدیم خلیفه کرد.
نخست باید دانست که فردوسی نمیتوانسته به بغداد سفر کرده باشد، چرا که این امر در تضاد با باورها و منش وی بوده است و از طرفی خلیفۀ بغداد فارسی نمیدانسته و قطعاً نمیتوانسته مثنوی را بخواند و از آن لذت ببرد. امّا چون نسخۀ بایسنغری تحت حمایت دربار هرات بود و امکانات و بودجۀ تکثیر و نسخهبرداری از روی آن فراهم، این مقدمه نیز همراه با گسترش نسخه، فراگیر شد و از آن پس تذکرهنویسان نیز همین داستان را در اثر خود جای دادند، بیآنکه دربارۀ صحت آن تردیدی بکنند. حتی محققانی چون زول مُل و هرمان اته و نولدکه و تقیزاده نیز فریب این نسخه را خوردند، امّا سرانجام پس از تحقیقات مفصل و دقیق کسانی چون محمود شیرانی، عبدالعظیم قریب و مجتبی مینوی، مشخص شد که این مثنوی سست و ضعیف و کممایه از شاعری است به نام شمسی که برای اهداء به شمسالدوله ابوالفوارس طغانشان برادر ملکشاه سلجوقی، بعد از سال 476ق. به نظم درآورده است.
امّا انتساب آن به فردوسی هنگامی شروع شد که شرفالدین از دلاوریهای تیمور و فتح یک شهر با 243 تن سخن گفت و آن را بر خلاف سخنان فردوسی، واقعی دانست. سپس برای آنکه مدرکی از زبان فردوسی برای حقیقی نبودن پهلوانان شاهنامه بیاورد، چند بیت سست از مثنوی یوسف و زلیخای شمسی را ذکر میکند:
ز هر گونهای نظم آراستم/ بگفتم رد آن هرچه خود خواستمم
اگرچه دلم بود از آن بامزه/ همی کاشتم تخم و بیخ بزه
از آن تخم کشتن پشیمان شدم/ زبان را و دل را گره برزدم
که آن داستانها دروغ است پاک/ دوصد زان نیرزد به یک مشت خاک
بدین میسزد گر بخندد خرد/ ز من خود کجا، کی پسندد هرد؟
که یک نیمۀ عمر خود کم کنم/ جهانی پر از نام رستم کنم
چه باشد سخنهای برساخته/ شب و روز، ز اندیشه پرداخته
شرفالدین که ظفرنامۀ خود را در سال 828ق. در ستایش جنگهای تیمور تألیف کرد، در مقدمۀ آن با جزییات ماجرای جعلی سرایش یوسف و زلیخا را توسط فردوسی بیان کرده است و علت سرایش را، خجلت فردوسی در برابر خلیفه از ستایش گبرکان دانسته است. به همین سبب فردوسی تصمیم گرفت داستانی از قرآن را به نظم کشد که باعث خوشحالی و لذت خلیفه شد(!).
از برخی قراین برمیآید که مقدمۀ بایسنغری را نیز خود شرفالدین نوشته است، چرا که سبک ظفرنامۀ وی در این مقدمه دیده میشود. مثل دزدیدن مضامین دیگران و بسط و گسترش آن در اثر خود و دیگر پیوستن نظم و نثر در مقدمه.
سالهای پیری و وفات شاعر
مقدمۀ بایسنغری بدون هیچ دلیل، تاریخ فوت فردوسی را سال 416ق. دانسته است. دولتشاه نیز سال 411ق. را ذکر میکند، امّا هیچکدام درست نیست. اگر این نوشتههای را بپذیریم، بدین معنا است که فردوسی بیش از 80 سال عمر کرده است، حال آنکه فردوسی از 58 سالگی به بعد احساس پیری میکرده و دائم از ضعف جسمانی و بیمیلی خود سخن گفته است و دائم یاد مرگ میکند و آرزو دارد چندان عمر بیابد که شاهنامه را به پایان برساند. بالاترین سن وی در نسخۀ استراسبورگ ذکر شده «کنون سالم آمد به هفتاد و شش». به نظر میرسد شاعر چند سال پس از تقدیم شاهنامه به محمود به دیار باقی شتافته است و هرچه هست این اتفاق پیش از 411 رخ داده.
ماجرای خاکسپاری پیکر فردوسی
کهنترین منبعی که داستان خاکسپاری فردوسی را ذکر کرده، نظامی عروضی است که طبق آن به سبب رافضی بودن، با دفن جنازۀ فردوسی در گورستان مسلمانان مخالفت کردند. شور و غوغایی بهپا شد و سرانجام وی را در باغ خانۀ خود دفن کردند.
بعدها عطار و حمدالله مستوفی، صادرکنندۀ فتوای مخالفت با دفن فردوسی را، شیخ ابوالقاسم کرکانی (گرگانی یا جرجانی) معرفی کردهاند. ممکن است مخالفت با دفن وی و ماجرای فتوای فقیه حقیقت داشته باشد، امّا آن را نباید بر گردن شیخ ابوالقاسم گرگانی انداخت. این شیخ تولد 380ق. بوده و در هنگام فوت فردوسی کمتر از 30 سال داشته است. بدین سبب نمیتوانسته چنین فتوایی صادر کرده باشد. دیگر اینکه جماعت صوفیان اگرچه در خردگرایی موافق فردوسی نبودهاند، امّا گذشت و شکیبورزی و آسانگیری آنان مشهور است.
افسانههای زندگی فردوسی
پس از درگذشت فردوسی، فشارهای حکومتی که جنبۀ سیاسی داشت، فردوسی را از محافل گوناگون دور داشته بود، امّا مردم همچنان یاد او را زنده نگه میداشتند. نقالان که بازماندگان سنت گوسانی دورۀ اشکانیان بودند، اشعار وی را در کوچه و بازار میخواندند و مردم شگفتزده، کنجکاو میشدند تا شاعر این اشعار دلکش و زیبا را بشناسند، امّا کسی چنانکه باید اطلاعاتی از وی نداشت. از این رو بود که دست به افسانهسازی زدند. بعدها این افسانهها در مقدمۀ نسخهای شاهنامه راه یافتند.
تا امروز چهار تحریر از آن مقدمههای افسانهآمیز در دست داریم:1. آنچه بهدنبال مقدمۀ شاهنامه ابومنصوری اضافه شده است؛ 2. مقدمۀ نسخۀ فلورانس مورخ 614؛ 3. مقدمۀ نسخۀ 731 طوپقاپیسرای استانبول؛ 4. مقدمۀ نسخۀ بایسنغری.
در مقدمۀ نخست آمده که کتابهایی که ساسانیان دربارۀ سرگذشت شاهان گردآورده بودند، در خزانۀ تیسفون بود که به دست سعد وقاص افتاد و او در تقسیم غنایم، آن را به حبشیها داد و به دستور شاه حبشه، آن را ترجمه کردند و در حبشه و هند متداول شد. سپس یعقوب لیث آن را از هند به ایران آورد و به ابومنصور محمد بن عبدالرزاق دستور داد تا آن را ترجمه و تکمیل کند و دنبالۀ کتاب، از خسروپرویز تا یزدگرد را بدان بیفزاید.
در مقدمۀ دوم آمده است که شاهنامۀ منثور از خزانۀ پادشاهان دیلمی در شیراز بدست آمده است، چرا که تصور کردهاند تاریخ کهن نزد خاندانهای بازماندۀ آنان است. از طرفی گزارش قلعهای به نام «حصن الجصّ»(=دژ سپید گچین) که در آن زردشتیان و داستانسرایان ایرانی میزیستند و کتابهای پهلوی را رونویسی میکردند، تخیل آنها را به همین منطقه هدایت کرده است.
در این افسانه آمده که شخصی به نام خورّه فیروز به غزنین گریخت و ناشناس در آن شهر میزیست، تا اینکه شنید سلطان محمود بهدنبال تاریخ گذشتۀ ایران است و خورّه فیروز نزد وی رفت و کتاب خود را بدو تقدیم کرد. گریختن این شخص نیز از جنگهای میان خاندانهای دیلمی مایه میگیرد.
شاهنامه و محمود
افسانهپردازان چنین تصور کردهاند که فردوسی به سبب شکایت از عامل خراج شهر خود به دربار محمود رفته و آنها با نشان دادن مهارت شاعری خود، به دربار راه یافته است. محمود که بسیار عاشق تاریخ کهن ایران و منظوم کردن آن بود، و منبع را هم از خورّه فیروز گرفته بود، سالها به دنبال شاعری بود که از عهدۀ نظم این کتاب برآید. او بر سبیل امتحان سرودن هفت داستان را به هفت شاعر داد که در نهایت عنصری، ملکالشعرای دربار، پیروز شد، امّا در لحظات آخر فردوسی از راه رسید و قرعه را به نام خود برگرداند. امّا فردوسی که بنابر این افسانهها قرمطی، معتزلی، مادح گبرکان و نکوهندۀ تازیان بود، مورد غضب محمود قرار گرفت.
از طرفی این افسانهها به دنبال حاسدان و بدگویان اطراف محمود نیز بودهاند و در نهایت نامهای بونصر مشکان و بوسهل حمدوی را به صورت دست و پا شکسته بیان کردهاند. بعدها نیز با روی کار آمدن احمد بن حسن میمندی، او معارض اصلی شناخته شد.
فردوسی پس از غضب محمود، چندی نزد اسماعیل ورّاق پدر ازرقی گذراند و سپس نزد شهریار طبرستان گریخت و او را که شیعه بود و نسبش را به یزدگرد میرسانید، مدح گفت و نوازش دید.
در مقدمۀ بایسنغری آمده است که ناصرالدین محتشم، والی قهستان فردوسی را به قهستان برد. نام این ناصرالدین محتشم آمیختهای است از نام امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین برادر محمود سپهسالار خراسان که حامی و ممدوح فردوسی بود، و ناصرالدین عبدالرحیم (درگذشتۀ 654) که دو قرن بعد از فردوسی از جانب پادشاه اسماعیلیه، محتشم قهستان، یعنی رئیس آن ناحیه بود.
در مقدمۀ دوم میخوانیم که فردوسی از طبرستان به دربار خلیفۀ بغداد رفت و آنجا قصۀ یوسف و زلیخا را به نظم درآورد و به خلیفه تقدیم کرد.
دو افسانۀ دیگر نیز در قرن اخیر به سلسله افسانههای زندگی فردوسی اضافه شده است. یکی اینکه نولدکه و تقیزاده به تصور اینکه یوسف و زلیخا سرودۀ فردوسی است، سعی کردهاند از منابع گوناگون اطلاعاتی دربارۀ زندگی وی جمعآوری کنند. دیگر نسخهنویس کتابخانۀ موزۀ بریتانیا را که ماجرای در آب افتادن کاتب نسخه را دیده، سال 689 را نیز 389 خوانده و نتیجه گرفته که فردوسی شاهنامهای را در آن سال به نام حاکمخان لنجان تقدیم کرده است.
در مجموع این افسانهها دو تمایل متضاد در کنار هم و گاهی جداجدا دیده میشود. از یکسو علاقۀ شدید همگانی به شاعر بزرگ ایرانی و شاهکار جاودانۀ او... . از دگر سو علاقهای ضعیفتر به دفاع از سلطان غازی، محمود غزنوی که مورد حمایت خلیفۀ بغداد و براندازندۀ «قرمطیان و بمذهبان» بود.
افسانههای مربوط به علاقۀ محمود به تاریخ کهن ایران و بهنظم کشیدن آن، گویای تمایا دوم است که ریشه در تعصبات و تمایلات مذهبی آن قرون دارد.
پایان شاهنامهستیزی
فاجعۀ مغول اگرچه بسی ویرانی به بار آورد، امّا باعث شد تا ایرانیان از شرّ خلافت بغداد راحت شوند و نفس راحتی بکشند. اگر تا کنون شاهنامه میان مردم زنده بود، از این دوران به بعد در محافل بالای اجتماع هم جایگاه ویژۀ خود را بازیافت.
از همان اوایل قرن هشتم، به دستور پادشاهان و امیران، نسخ نفیس و گرانبهایی از شاهنامه تهیه شد که یکی از آنها نسخۀ مصور و بسیار زیبا و نفیس بایسنغری است. حمدالله مستوفی نیز در آن سالها، با مقابلۀ بیش از پنجاه نسخه از شاهنامه، در تصحیح این اثر نخستین همت را گماشته است.
از قرن دهم و با روی کار آمدن صفویه، که دولتی شیعی و از این نظر با فردوسی مشترک محسوب میشد، این شاعر جایگاه ویژهای یافت.
منبع: کتاب فردوسی از دکتر محمدامین ریاحی