نوشتن هم حال میخواهد؛ مثل رقصیدن، مثل آوازخواندن، اگر حال نداشته باشی، رقصت نمیآید. اگر حال نداشته باشی، صدایت هم درنمیآید. اگر هم دربیاید، مثل جیغ بنفش میشود. این روزها من جیغ بنفش شده بودم. حال نوشتن نداشتم. لابد میپرسید حالا با این وضعیت قرمز قمر در عقرب نوشتنت آمده است؟ میگویم آری! «ومیآیمش از عهده برون». اجازه بدهید از ستایش«ندانستن» آغاز کنیم. همیشه دانستن برای ما تقدّس داشته است؛ اما میخواهم بگویم: «گاهی هم درود بر ندانستن». جای دوری نمیرویم؛ همین کلمۀ نمیدانم کجائیِ «کرونا» که اینک این همه طی همین یک ماه اخیر برای جهان خوفانگیز شده است، پیش ازاین برای آنها که میشناختند، کلمۀ دلپذیری بود.
در ایران همنسلان من اگر از تویوتای کرونای ژاپنی هم استفاده نکرده باشند، ممکن است به یاد بیاورند که یکی از اتومبیلهای معروف و پرطرفدار قشر متوسط جامعه بود. من پیش از انقلاب سه چهار سالی کرونا داشتم و از آن خاطرات خوبی دارم و حالا وقتی کلمۀ «کرونا» را میشنوم، آنقدرها هم از آن واهمه نمیکنم. در دنیای غرب هم نوشابۀ کرونا طرفدار زیادی داشت. خوب شد که تویوتا تولید کرونا را سالها پیش با انواع دیگر اتومبیل خود جایگزین کرده بود و گرنه حالا مثل کارخانههای تولید مشروبِ کرونا در غرب باید توی سرش میزد. چرا آن کلمۀ خوشترکیب و خوشتلفظ «کرونا» حالا اینقدر منفور و دلآزار و جانفرسای شده است؟ در یک کلمه باید گفت: ما امروز چیزهایی دربارۀ کرونا میدانیم که در گذشته به مخیلۀ کسی هم خطور نمیکرد. مرگومیر و مرض و وبا و طاعون و سل و مالاریا و هزار کوفت و زهرمار دیگر درگذشتهها هم بوده، بسیار بدتر هم بوده است. طاعون به جان مردم میافتاد و همه را یکجا درو میکرد؛ اما این همه ولوله در میان مردم نبود؛ چراکه چیزی دربارۀ آن نمیدانستند و مرگومیرهای اینچنانی را هم به تقدیر پروردگار و معصیتکاری بندگان او منتسب میکردند و راحت. هیچ کس هم توصیهای برای درمان مرض یا پرهیز ازمرگ ناشی از طاعون نداشت. ازآن بدتر سرعت اطلاعرسانی هم شده است بلایی دیگری. در ووهان چین یک نفر سرفه میکند، همان لحظه تصویر مفلوک او پیش نظر جهانیان قرار میگیرد.
چندی پیش خانمی ژورنالیست از فرانسه با من تماس گرفت و خواست که دربارۀ یک بیماری کشنده که بعد از جنگ جهانی اول در ایران بیداد کرده و او «آنفلوانزای اسپانیائی» Spanish flue مینامیدش و در حوالی سالهای 1299 در ایران و از آن جمله در مشهد جان بسیاری را گرفته است، برایش اطلاعاتی بفرستم که مقداری یافتم و ترجمه کردم و برایش فرستادم. چندی پیش از کتابی که در این مورد به انگلیسی چاپ کرده بود، به رسم سپاس نسخهای برایم فرستاد که دیدم در مقدمه از من و دخترم هم که مطالب را به فرانسه برایش ترجمه میکرد، نام برده و سپاسگزاری کرده است. من که در سال 1299 نبودم؛ اما مطبوعات و مدارک تاریخی حکایت از آن داشت که اضطراب چندانی هم میان مردم نبوده است. همه جا از این بلای آسمانی به طاعون یاد شده و مردم در برابر آن تسلیم بودهاند؛ برای آنکه چیزی در مورد آن نمیدانستند و کسی هم نبود که به آنها بگوید.
کرونا امروز دنیا را دارد فلج میکند و مفلوجتر از دنیا وطن بیپناه ماست که به بیکسی و بیمسئولیتی مضاعفی گرفتار مانده است. آنچه برای ما از این فلجکاری مانده است، گرانی است و سرگردانی و بیسرانجامی و بلاتکلیفی و خوف و اضطراب از بمباران خبرهای ناگوار که کاش نمیبود و کاش «نمیدانستیم» که همین دانستن، دست و دل همگان را به لرزه درآورده و ما را بر آن داشته است که همآوا با آن دردمند دیار دردآشنا بگوییم: همه/ لرزش دست و دلم/ از آن بود/ که عشق پناهی گردد/ پروازی نه/ گریزگاهی گردد/ اما / آی عشق آی عشق/ چهرۀ آبیت پیدا نیست/ و خنکای مرهمی بر شعلۀ زخمی/ نه شور شعله بر سرمای درون/ آی عشق آی عشق/ چهرۀ سرخت پیدا نیست/ غبار تیرۀ تسکینی بر حضور وهن/ و رنج رهایی بر گریز حضور/ آی عشق آی عشق/ رنگ آشنایت پیدا نیست!